امام علی (ع) و پدیده خوارج

- دوران خلافت امام علی ابن ابیطالب (ع) یکی از پیچیدهترین دورانهای صدر اسلام است. حضرتش در سختترین شرائط به خلافت برداشته شد و مجبور به تحمّل مصائب و مشکلات فراوانی گردید که اصولاً ریشه در دورانهای گذشته داشت. عموماً چنین میاندیشند که مشکلات فراروی امام به دلیل سیاستهای سختگیرانه و عدالتمحورانه ایشان بود، امّا این بخش کوچکی از داستان است.
مشکلات اساسی از نیمه دوم دوران خلافت خلیفه دوم آغاز میشود و رشدی فزاینده مییابد و در دوران عثمان و به ویژه در نیمه دوم آن، تشدید و بلکه نهادینه میشود و با کشته شدن عثمان به اوج خود میرسد.
در چنین شرایطی است که به سوی امام هجوم میبرند تا خلافت را بپذیرد. واقعیت این است که هر کس دیگری هم به جای امام بود، با چنین مشکلاتی مواجه میشد. حتی میتوان گفت با توجه به شخصیّت و جایگاه و ویژگیهای شخصی امام، ایشان به مراتب بهتر و بیشتر از کسان دیگری که داعیه خلافت داشتند، توانست اوضاع از همگسیخته آن ایام را بهسامان آورد. مطمئناً اگر فرد دیگری به جای امام انتخاب میشد، شرائط بسیار سختتر و پیچیدهتر میگردید.
بیش از هفتاد نفر از کسانی که در جنگ بدر شرکت کرده بودند، امام را همراهی میکردند. مضافاً که بسیاری از بزرگان شناخته شده مهاجر و انصار در جریان سه جنگ جمل و صفین و نهروان، در کنار حضرت بودند. این همراهی به دلیل شناخت آنان از شخصیت و فضیلتهای امام و سخنان و سفارشهای پیامبر درباره ایشان بود و کلاً دلائلی دینی داشت، و هیچیک از مدعیان دارای چنین موقعیّت و جایگاهی نبودند، نه طلحه و نه زبیر و نه معاویه و نه کسان دیگری که به دلیل شرائط آن ایام به صحنه نیامدند و مدّعی نشدند. اکثریت بزرگان صدر اسلام و آنهایی که در راه این دین جانفشانی کرده بودند، با حضرت بودند.
مضافاً که عامل اصلی همکاری و وحدت آنان در مجموعهها و جبهههایی که تشکیل داده بودند، مخالفت مشترکشان با امام بود. این اتحاد موقّت و مصلحتی بود و نه واقعی و راستین. در جریان جنگ جمل و قبل از آغاز نبرد، بین طلحه و زبیر بر سر امامت نماز اختلاف شد تا بدانجا که بر روی اسبهای یکدیگر تازیانه زدند. عایشه بموقع از موضوع مطلع شد و با دخالت سریع وی، مشکل پایان یافت. او گفت یک نوبت امامت از آن پسر زبیر، عبدا… و یک نوبت از آن پسر طلحه، محمد، باشد. اگر این دخالت و با توجه به موقعیّت پذیرفته شده عایشه نبود، معلوم نبود که اختلاف آندو به کجا میانجامید و انعکاس این داستان بر روی لشگریان چه میبود؟ معروف چنین است که اختلاف این دو بر سر امامت نماز، اصحاب جمل را به تعجب و واکنش واداشت و اینکه آیا راه درستی انتخاب کردهاند؟!
نمونه دیگر کشته شدن طلحه است در اواخر جنگ. زبیر قبل از آغاز جنگ و پس از ملاقات با امام از لشگر کناره گرفت، امّا طلحه باقی ماند. هنگامی که روشن شد که جملیان شکست خواهند خورد، مروان حکم که در میان آنان بود تیری به سوی طلحه پرتاب کرد که چون به نقطه حساسی خورده بود او را به دلیل خونریزی فراوان از پای درآورد. او پس از پرتاب تیر گفت که انتقام خون عثمان را گرفتم، چرا که او معتقد بود طلحه از عوامل اصلی کشته شدن عثمان بود که البته واقعیت داشت.
این سخن در مورد کسان معدودی از مسلمانان اولیه که به لشگر صفین پیوستند نیز صحیح است. از جمله آنها عبیدا… بن عمر است که به دلیل ترس از امام به نزد معاویه رفت. او به هنگام قصاص از قاتل پدرش کسان دیگری را که ارتباطی با ماجرا نداشتند به ناحق کشت و این جریان امام را آزرده ساخت. البته به جز این، مسائل دیگری هم بود. همراهی او با معاویه نه به دلائل اعتقادی بود و نه بدان دلیل که او شخصیت مطلوبش بود. عمدتاً ترس از مجازاتها بود که او را بدان سوی سوق داد و اتفاقاً در جریان جنگ هم در نبردی تنبهتن کشته شد.
اگرچه لشگر معاویه در صفین به مراتب از دو لشگر جمل و نهروان که در برابر امام ایستادند، منسجمتر و منظمتر بود – و این عمدتاً به دلیل سوابق بیزانسی آنها بود – امّا قابل انکار نیست که پیوستن معدودی از مسلمانان اولیه به معاویه در تقویت او بسیار کارساز شد. بهانه اصلی او خونخواهی از عثمان بود و این پیوستن، او را در میان لشگریانش که ارتباطی با پیامبر و نسل اول صحابه نداشتند، در موقعیت مناسب قرار میداد. آنان اسلام را براساس آنچه معاویه و اطرافیانش در طی نزدیک به بیست سال گفته بودند، میشناختند. در مورد اهمیت و تعیینکنندگی عامل بیزانسی در مناسبتی دیگر صحبت خواهیم کرد.
داستان در مورد اصحاب نهروان به مراتب روشنتر است. چنانکه خواهیم گفت آنان عموماً از قبیله بزرگ بنیتمیم و سایر قبائل نجدی و یمنی بودند و مشکل آنان بیش از آنکه با امام و شخص او باشد، با قبیله ایشان، یعنی قریش بود. آنان قریشیان را که خود از زیرشاخههای قبیله «مُضَر» بودند، به دلائلی تاریخی و قبیلهای تحمل نمیکردند. نکته این است که تمامی داعیهداران در آن ایام، قریشی بودند چرا که اصولاً اعراب آن دوران، به جز بخش مهمی از نجدیها و یمنیها، رهبری غیر قریشیان را نمیپذیرفتند. با توجه به واقعیتها طبیعی بود که داعیهداران به رسمیت پذیرفته شده، همگی قریشی باشند. از این نقطه نظر مشکل بر سر امامت و حکومت نبود، و اینکه چه کسی باشد، ناشی از یک گسل بزرگ و عمیق اجتماعی بود که کم و بیش برای نخستین بار در قلمرو وسیع اسلامی آن زمان خود را نشان میداد. اگرچه این مسئله از مدتها قبل وجود داشت، اما فرصتی برای بروز و ظهور تمام عیار نیافته بود. عامل اصلی، سرعت تحوّلات و جنگهای مداوم خارج از جزیره العرب و پیآمدهای مختلف ناشی از آن بود، والّا این مشکل حتی در زمانِ خود پیامبر هم وجود داشت.
پس از جنگ حنین که غنائم فراوانی نصیب مسلمانان شد، فردی که بعدها رهبری خوارج را به عهده گرفت و در جنگ کشته شد، ذوالخویصره، به پیامبر اعتراض کرد که «عدالت را رعایت نکردهای!» که حضرت را سخت عصبانی کرد. پس از رحلت پیامبر عموم «اهل رده» از میان همین قبائل یعنی نجدیها و بخشی از یمنیها بودند.
شخصیّت مهم آنان «اشعث بن قیس» که هم خود و هم پسرش نقش بسیار مخربی چه در زمان امام و چه در دورانهای بعدی یعنی دوران امام حسن و امام حسین داشتند، بلافاصله پس از رحلت پیامبر مرتدّ شد و سر به شورش برداشت. البته مدتی بعد اسلام را پذیرفت و در زمان خلیفه دوم قدرت یافت. امّا پیوسته ویژگی نیرومند ضد قریشی و ضد مضری بودنش را حفظ کرد و صرفاً با سلاح تهدید و تطمیع ساکت میگشت. پس از امام، معاویه، و جانشینان و حکام او میدانستند چگونه او و دختر و پسرش را تهدید و تطمیع کنند و فریب دهند که آن را داستانی طولانی است. دختر اشعث همسر امام مجتبی بود و معاویه بدو پیام داد که اگر امام را مسموم کند، او را به همسری فرزندش یزید درخواهد آورد که البته چنین نشد و به بهانههایی از آنچه تعهد کرده بود، طفره رفت.
نکته این است که علیرغم مشکلات فراوان امام علی (ع) با خوارج که بخشی از آن به جنگ نهروان بازمیگردد، در مجموع حضرتش بیش از هر فرد دیگری قادر بود با آنان تعامل کند. در آنجا که ممکن بود با موعظه و نصیحت و استدلال و در آنجا که به دلیل ارتکاب جنایت تعامل ممکن نبود، با جنگ، امّا در چارچوب ضوابط شرعی و نه جنگی با معیارهای بدوی که به چیزی جز قتل و غارت و اسیر گرفتن نمیاندیشید.
رقبای امام فاقد شرائطی بودند که بتوانند با خوارج صحبت و آنها را نصیحت کنند. نصیحتی که به متنبّه شدن اکثریت آنان انجامید و راه خود را از دیگرانی که با حضرت به جنگ برخاستند، جدا کردند. این زهد و تقوی و سوابق درخشان امام بود که ایشان را در جایگاهی قرار میداد که بتوانند آنان را نرم کند و به راه آورد. رقبای امام به واقع نمیتوانستند چنین کنند. چرا که اینان به گونهای بودند که چنان افرادی را تحمّل نمیکردند. ثروت افسانهای اندوخته شده توسط آنان خود اولین مشکل بود. تمامی مدعیان از طلحه و زبیر و معاویه گرفته و تا کسانی که همچون سعد وقاص سکوت کردند با چنین مشکلی مواجه بودند.
چنانکه گفتیم بخش کوچکی از مشکلاتی که امام با آنها مواجه بود به روش و سیاست ایشان بازمیگشته و البته روش و سیاستی که متّخذ از دین بود و دلائل و پشتوانه دینی داشت و امام در مناسبتهای مختلف آنها را بیان میکرد و به منتقدان پاسخ میداد. چنانکه اشارت رفت مشکلات اساسی مربوط به ایام گذشته بود که اصولاً ذهن و فکر و توقّعات افراد و واقعیتهای اجتماعی را دگرگون و نامتعادل ساخته و بلکه بیمار کرده بود. بزرگان خود را گم کرده بودند و توقّعی فراتر از ظرفیت خود داشتند و زیردستان نیز جایگاه اجتماعی خود را از دست داده و دچار اغتشاش فکری و اعتقادی بودند. این بدترین حالتی است که یک جامعه میتواند بدان مبتلا شود. این حالت خاصه در آنجا که جامعه فاقد نهادها و تأسیسات تاریخی و اجتماعی است، به مراتب مهلکتر است.
حضرت عملاً میراثدار چنین میراث سنگینی است. در چنین اوضاع و احوال آشفتهای است که به ناگهان «خوارج» سربرمیآورند و بر امام خروج میکنند. چنانکه خواهیم گفت این خروج بیش از آنکه بر امام باشد بر اصل حکومت و حاکمیت و نظم و آداب و رسوم و فرهنگ و تمدن شهری و شهرنشینی است. اگرچه در درون این مجموعه نامنسجم فتنهانگیزانی هستند که هدفشان انتقام گرفتن از قریش و به عنوانی از قبیله «مُضَر» است. عموم قبایل ساکن در منطقهی حجاز و به ویژه مکه و از جمله قبیله قریش به این قبیله بزرگ تعلّق داشتند و از زمانهای دور رقابتی فراموش نشدنی و تعدیل ناشده بین سه قبیله بزرگ «مضر»، «ربیعه» و «تمیم» وجود داشت.
بههرحال مخالفت آنان با امام بیش از آنکه دلیل شخصی داشته باشد به دلیل وابستگی ایشان به قریش است. البته بودند کسان دیگری که طولانی شدن دو جنگ جمل و صفین و افزایش مقتولان، آنان را در بنبستی روحی و فکری و اعتقادی قرار داده بود. تلقی آنان از جنگ، جنگهایی بود که با غیر مسلمانان داشتند که غنائم انبوهی به همراه داشت، اما در اینجا غنیمت و اسیری وجود نداشت. این اولین تجربهای بود که مسلمانان به روی یکدیگر شمشیر میکشیدند و همیشه اوّلین تجربه مشکلات خاص خود را دارد.
مجموعه این عوامل بود که به جریان خوارج شکل داد. مسئله نه دینی بود و نه تقدسمآبی دینی. شکل آن دینی بود. بیشتر رقابت قبیلهای بود و بهانهجویی و عصیان بر علیه شرائطی که در آن میزیستند. آنان برای نخستین بار زندگی شهری و در کنار یکدیگر بودن را تجربه میکردند. اگرچه قابل انکار نیست که گروهی از آنان با رویکردی به واقع بدویانه اسلام را درمییافتند. همان کسانی که قرآن از آنان به عنوانِ «اعراب» یاد میکند. در اینجا اسلام وسیلهای بود برای ابراز مخالفت و طغیان و نه آنکه اسلام و معتقدات دینی عامل اعتراض باشد. اسلامی را میخواستند که خود مفسّر آن باشند و هیچ سخن و تفسیر دیگری را برنمیتافتند، هرچند که متکی به قرآن و سنت نبوی باشد.
- عموماً تحولات تاریخ اسلام را صرفاً ناشی از عوامل اعتقادی و ایدئولوژیکی میدانند و موضعگیریهای مختلف را در چارچوب اختلافهای عقیدتی درمییابند و میپندارند تفاوتهای فقهی و کلامی عامل اصلی اختلافات بوده است. در اینکه چنین عاملی وجود داشته سخنی نیست. سخن در این است که عوامل فراوان دیگری هم در این میان دخالت داشته که چه بسا به مراتب مهمتر و تعیین کنندهتر از عامل اعتقادی بوده است و بعضاً عامل اعتقادی تنها پوششی برای تعارضهایی بوده که طرفین را به دشمنی وامیداشته است.
برای یافتن این عوامل میباید جزیره العرب آن ایام به خوبی و با دقت شناخته شود و اینکه ساختارهای درونی آن اعم از اجتماعی و تاریخی چه بوده و کدامین فرهنگ و اخلاق و آداب و رسومی بر مردم آن حاکم بوده است، و اینکه ساختارهای روانی و شخصیّتی آنان چگونه شکل گرفته و منطق فکری و رفتاری و حساسّیتهایشان چه بوده است. تحوّلات هر جامعهای در درون واقعیتهای آن شکل میگیرد و به پیش میرود و لذا مجبوریم دگرگونیهای مختلف را با توجه به بستر اجتماعی و تاریخی و نیز خصوصیات روحی و شخصیتی آنان، بررسی کنیم.
جزیره العرب سرزمینی است وسیع که مشتمل است بر عربستان و یمن و شیخنشینهای کنونی خلیج فارس. تاریخ و فرهنگ و ساختارهای درونی این مجموعه عمیقاً متأثر است از موقعیت جغرافیایی و طبیعی آن. صرف نظر از برخی کنارههای آن که از آب کافی برخوردار بود، بخشهای دیگر سرزمینی بود قفر و خشک و بلکه بسیار خشک و خشن. این طبیعت مهمترین عامل تعیین کننده در شکل دادن به ساختار اجتماعی و اخلاق و منش ساکنانش بود. همچنانکه مانع از آن بود که مورد هجوم قدرتی خارجی قرار گیرد. اولاً این صحرای وسیع و خشک، طمع جهانگشایی را برنمیانگیخت؛ و ثانیاً همین عامل طبیعی مهمترین عامل شکست هر نیروی مهاجمی میگردید. عدم وجود مهاجم خارجی موجب شده بود که احساساتی فراقبیلهای در آنان شکل نگیرد. آنان هیچگاه خود را یک ملت نینگاشتند. این احتمالاً یکی از مهمترین عوامل در عدم شکلگیری احساسات فراقبیلهای و بلکه تقویت شعور و احساسات قبیلهای بوده است. اگرچه پس از ظهور اسلام و توسعه آن به قلمروهای اطراف، نوعی احساسات عربی را بهوجود آمد که البته واکنشهایی را هم برانگیخت. امّا این داستان عمدتاً به دوران بعد از شهادت امام علی و نیمه دوم قرن اول هجری راجع میشود.
در این میان یمن یک استثناء بود. شرائط طبیعی آن متفاوت بود و متناسب با آن تاریخ و تمدن و فرهنگ آن. مدتی قبل از ظهور اسلام حبشیان به یمن حمله کرده و از طریق آن به برخی از نقاط داخلی شبه جزیره العرب دستاندازی کردند. همچنانکه به دلیل کمک خواستن حاکم یمن از انوشیروان، گروهی از سربازان ایرانی به یمن رفتند و عموم آنان در آنجا اقامت گزیدند. صرفنظر از عوامل طبیعی و تاریخی، این تجربیاتِ قبل از ظهور اسلام است که یمن را «یمن» میکند و یمنی و یمانی بودن به عنوان کم و بیش یک «هویت» و تا حدودی یک «ملت» مفهوم مییابد و این عامل آنان را متفاوت میساخت با ساکنان شبهجزیره. بسیاری از حوادث و تحولات قرون اولیه اسلام عمیقاً ناشی از تعارض و کشمکش بین قبائل ساکن در یمن و شبه جزیره است.
شرائط طبیعی به همراه پیآمدهای آن شبه جزیره را در نوعی انزوای تاریخی فرو برده بود، اگرچه رگههایی از نفوذ فرهنگی و فکری و دینی برون سرزمینی در آن یافت میشد، امّا در مجموع و در مقایسه با همسایگان ایرانی و رومی و حبشی و یمنی، باید گفت مجموعهای منزوی و بسته بود.
این حالت موجب تقویت و تحکیم ساختارها و علقههای قبیلهای میشد. عملاً «قبیله» سلول جامعه بود و نه «فرد» و فرد منحلّ در واقعیت قبیله بود. اراده و اختیار او، عزّت و افتخار او، غرور و تعصب او، جنگ و صلح او، عواطف و احساسات او و بالاخره منش و رفتار او همگی در وابستگیاش به قبیله مفهوم مییافت و بلکه در آن خلاصه میشد.
- برای نخستین بار در تاریخ شبه جزیره العرب، سرنشینان آن در سالهای آخر عمر پیامبر (ص) مرکزیت یافتند. قبل از رحلت حضرتش این سرزمین به اسلام گروید و این به معنای به رسمیت شناختن قدرتی بود که در مدینه متمرکز بود. دین جدید به همراه خود وحدت دینی، و نیز وحدت سیاسی را به ارمغان آورده بود.
پس از خبر وفات پیامبر (ص) برخی از قبائل، به ویژه در ناحیه نجد و یمن، سر به شورش برداشتند و بسیاری از آنان مرتدّ شدند. این ارتدادی دینی و همچنین عصیانی سیاسی بود که به سرعت و با جانفشانی بسیار سرکوب شد. معروف است که در این جریان بیش از هفتصدتَن از قاریان و حافظان قرآن کشته شدند. مدتی بعد ساکنان جزیره العرب که نیروی پرشمار و نامنظم و انگیخته شدهای را تشکیل میدادند، به سوی امپراطوریهای شمال و شرق سرازیز شدند و در مدت کوتاهی آنها را به زانو درآوردند.
شوق کسب غنیمت و جهانگشایی که رگههای نیرومندی از اعتقادات دینی را در برخی از آنان به همراه داشت، اوضاع و احوال کاملاً جدیدی به ارمغان آورد. رقابتها و خصومتهای قبیلهای فروکش کرد و همگان در خلسهای که پیروزیهای مداوم و ثروت انبوه سرازیر شده بوجود آورده بود، شناور بودند. کم و بیش شبیه حالتی که غنائم و طلاهای سرازیر شده از بخش جنوبی قاره تازه کشف شده آمریکا، در اسپانیا و پرتغال قرن شانزدهم ایجاد کرده بود.
- داستان در دوران خلافت خلیفه دوم و خلیفه سوم چنین است. در نیمه دوم خلافت خلیفه سوم از سرعت پیشرویها کاسته شد، مضافاً که بخش مهمی از ثروت متمرکز در دو امپراطوری ایران و بیزانس هم که در پایتختهایشان قرار داشت، منتقل شده بود و این سرآغاز تنشهای قبیلهای و منطقهای است که به دلیل اشتغال به جنگهای برونمرزی، سالها فراموش شده بود. مضافاً که سیاستهای اتخاذ شده در دوران خلیفه دوم که عملاً نهادینه شده بود، این جریان را تشدید میکرد.
خلیفه دوم به قریشیان و نیز مهاجر و انصار، توجه خاصی داشت و از بیتالمال سهم بیشتری بدانها اختصاص میداد – و البته به مهاجران هم بیش از انصار امتیاز و اهمیت میداد – و این سیاست در موردِ اعراب مسلمانان غیرِعرب هم، اعمال میشد. در زمان خود او و حتی در اوائل دوران عثمان این تفاوتها کمتر مورد توجه قرار میگرفت، امّا به تدریج مورد توجه و بلکه مورد تأکید قرار گرفت. تغییر سریع شرائط موجب زنده و فعال شدن مسائلی شد که یک چند به دلائلی که گفته شد، فراموش شده بود. آنان مجبور شدند تاوان ترکتازیهای قبلی را بپردازند.
از جمله مهمترین مسائل، رقابت و خصومت بین سه قبیله بزرگ «مُضر» و «ربیعه» و «بنیتمیم» بود و چنانکه گفتیم قریش به مجموعه مُضر تعلق داشت و تمیمیها ساکن در یمن بودند، اگرچه شاخههایی از آنان در مدینه سکونت داشتند. رقابت بین این دو به بسیاری از حوادث اواخر دوران عثمان و بعد از آن شکل داد و از جمله آنها مسئله خوارج است.
- کوفه در ابتدا پادگانی بود برای لشگرکشی به ایران. سقوط مدائن که در نزدیکی کوفه قرار داشت موجب گسترش فراوان آن شد. کوفه هم آب فراوانی داشت و هم خاکی حاصلخیز. قبائل فراوانی از یمن و نیز از عمق عربستان و منطقه نجد بدان مهاجرت کردند که البته هر یک در قطعه و محلهای خاص خود، سکونت یافتند.
مهاجران بدویانی صحرانشین و صحراگرد بودند و اصولاً با فرهنگ شهری و فرهنگ شهرنشینی آشنایی نداشتند و مهمتر این بود که روح قبیلهای و بدوی آنان در تعارض کامل با فرهنگ شهرنشینی قرار داشت. نمیخواستند و شاید نمیتوانستند ضوابط و قواعد زندگی شهری را بپذیرند و آن را به مثابه عاملی که آزادی و حرّیتشان را تهدید میکند، میانگاشتند و در برابر آن میایستادند. برای یک بدوی هر آنچه آزادیش را محدود کند حقیقتاً غیرقابل تحمل است، حالتی که تا چند دهه پیشتر با قوت و قدرت در عموم مناطق عربنشین وجود داشت. ساختمان روانی آنان به گونهای است که هر عامل محدودکنندهای را در تعارض با غرور و نخوت خود میانگارند. غرور و نخوتی که حاضر است جهت حفاظت از آن خون بدهد و در راهش جنگ کند و بمیرد.
عصیان آنها در بسیاری از موارد بیش از آنکه سیاسی باشد ناشی از تعارض روحی و اخلاقیشان با لوازم و ضرورتهای زندگی شهری بود. لذا بهانهجویی میکردند و تا آنجا که به مسئله خوارج در ایام امام علی (ع) راجع میشود، به این بهانهجویی رنگ دینی میدادند. و این جریانی طبیعی بود. کیفیت بروز عصیان و ناآرامی، پیوسته رنگ واقعیتهای حاکم بر جامعه را میگیرد و به گونهای مستقیم و یا غیرمستقیم از آن متأثر میشود و مهمترین واقعیت حاکم بر جامعه آن روز، اسلام بود.
نکته دیگر به روابط متقابل خود این قبائل بازمیگردد که ماجرای مفصل و دردناکی است که میباید در جای خود مورد بررسی قرار گیرد. نکته در آنجا که به بحث کنونی راجع میشود این است که تجلّی و فعلیّت حساسیت و غرور و تعصب قبیلهای در درون صحرا که هر قبیلهای در سرزمین خود زیست میکند و این سرزمینها عموماً بدور از یکدیگرند، متفاوت است با هنگامی که اینان در کنار یکدیگر و در درون یک شهر زندگی میکنند. در اینجا مشکلات به مراتب بیشتر و پیچیدهتر و غیرقابل علاجتر است. این یکی از مهمترین معضلاتی بود که کوفه از آن، خصوصاً در دهههای اولیه تأسیس آن، رنج میّبرد.
این سخن در مورد بصره هم صحیح بود. مضافاً که تعداد قابل توجهی از افراد غیر عرب هم بدین دو شهر وارد شدند که تعدادشان پیوسته افزایش مییافت که عمدتاً ایرانی بودند. کوفه شهری کشاورزی بود و بدویان نه تنها با آن آشنا نبودند که اشتغال بدان را نمیپسندیدند و بلکه ننگ میدانستند. بسیاری از آنان کار بر روی زمین و یا اشتغال به حرفه و کارهای دستی را «دون شأن» خود میپنداشتند. و در چنین شرائطی طبیعتاً اشتغال به امور نظامی و جنگی بهترین انتخاب و شغل بود خصوصاً که با روح عصبیّت و نخوت و حمیّت قبیلهای هم هماهنگ بود.
همین عامل بود که کوفه را از داوطلبان و بلکه مزدوران نظامی انباشته ساخته بود. نظامیگری تا مدتها بعد برای آنان یک شغل بود و شورشهای متعدد این شهر تا اوائل دوران عباسی عمدتاً به همین دلیل بود. آنان نیروی شناور و بیشکلی بودند که هر روز در خدمت قدرتی قرار میگرفتند. ویژگی مهم آنان تعارض و بلکه تخاصم با وضع موجود بود. امام علی از آنان به عنوان «همج رعاع» تعبیر میکند که به واقع تعبیر بسیار دقیقی است – این به معنای افراد نادان و پست و فرومایهای است که اقبال و ادبارشان تابع هیچ اصل و ضابطهای نیست -. مشکل در زمانی تخفیف یافت که این نظامیگران به تدریج با زندگی شهری خو گرفتند و در آن هضم شدند. جالب این است که بعد از گذشت قرنها هنوز هم در شبه جزیره العرب کسانی که ریشه بدوی دارند ترجیح میدهند در بخشهای نظامی و پلیس و امنیت اشتغال داشته باشند.
توضیح کامل این نکات به طول میانجامد. احتمالاً مقایسه خطبههای امام علی (ع) و نیز زیاد و ابن زیاد و نیز حجّاج خطاب به کوفیان، و بعضاً بصریان، نشان دهنده ویژگیهایی باشد که به اجمال بدانها اشاره گردید. علیرغم تفاوت و بلکه تضاد شخصیت امام و حاکمان نامبرده، توصیفشان از ویژگی کوفیان به گونهای شگرف مشابه است. این نشان دهنده آن است که این شهر از مشکلاتی واقعی و درونی که به مردم آن راجع میشد، رنج میبرد. این مشکلات بهیچ عنوان در دمشق و شام وجود نداشت. طبیعت و تاریخ و فرهنگ دمشق به عنوان یکی از کهنترین شهرهای دنیا، متفاوت بود با آنچه در کوفه و بصره وجود داشت.
تفاوت در این است که امام از کوفیان زمانش گلایه میکرد و حاکمان بعدی تهدید. تهدیدی که به واقع موی بر بدن راست و قلب را آب میکند. سه حاکم نامبرده همچون رهبران خوارج نیمه دوم قرن اول هجری در القای خطابههای آتشین و تهدیدآمیز، از مهمترین سخنآوران دوران گذشتهاند. آنچه این خطابهها را تأثیرگذار میکرد بیان مهیّج و در عین حال ادیبانه و آهنگین آن در تشریح وضع موجود و ویژگیهای مردمان بود که بعضاً به بهترین شکلِ ممکنِ قابلِ فهمِ برای عموم القاء میشد، بدین معنی که همگان سخن و مقصد خطیب را درمییافتند. خطبههایی که باید خواند و احساس کرد و به واقع قابل ترجمه نیست.
- تعارضهای قبیلهای فضای عمومی کوفه را به شدت مسموم کرده بود، امّا مشکل بزرگتر خصومت قبائل یمنی بود با هر آن فرد و یا قبیلهای که به قبیله مضر تعلق داشت. این تعارض به دوران قبل از اسلام بازمیگشت. عموم قبائل عرب در آن ایام سیادت قریشیان را اجمالاً پذیرفته بودند. استثنای بزرگ اعراب یمن و نجد بودند.
در اواخر عمر پیامبر گروهی از بنیتمیم به مدینه آمدند و با لحنی توهینآمیز پیامبر را مورد خطاب قرار دادند که آیات سوره حجرات ناظر بدین داستان است. سخن آنان آمیختهای است از بیادبی و بینزاکتی و تحقیر. بیادبی آنان ناشی از بدویّت و بیفرهنگی آنان است و سخن تحقیرآمیزشان به دلیل «مضری» و قریشی بودن پیامبر است. در زمان سه خلیفه نخست امکان عملی چندانی برای بروز این واقعیتها وجود نداشت. از اواخر خلافت عثمان مشکلات سربرمیآورد و در دوران امامت امام علی (ع) به اوج خود میرسد.
اصولاً امام توسطّ آنان با توجه به شخصیّت و علم و فضیلت و تقوی و عدالت و سوابقش در اسلام و منزلتش در نزد پیامبر (ص) دیده نمیشد، او را نماد «قریش» و «مُضَر» میدانستند، با آنکه حضرتش بارها از قریشیان به دلائل مختلف گلایه و انتقاد کرده بود؛ و به واقع قریشیان امام را فراوان آزردند و در برابرش ایستادند. اما این همه نادیده انگاشته میشد، مسئله این بود که امام منتسب به چه گروه و چه قبیلهای است.
بخش مهمی از خوارج، از بنیتمیم بودند. هنگامی که امام ابن عباس را به عنوان نماینده خود جهت مذاکره با شامیان تعیین کرد، بزرگ آنان، اشعث بن قیس، با انتخاب امام مخالفت کرد و گفت نباید طرفین مذاکره از مضر باشند چرا که عمرو عاص از قریش بود. او گفت نماینده ما باید ابوموسی اشعری باشد که فردی است از تمیم. امّا نکته مهمتر این بود که گفت حتی اگر این انتخاب به زیان ما تمام شود، چرا که این زیان مطلوبتر از نفعی است که از طریق دو نماینده مضر، یعنی ابن عباس و عمرو عاص، بدست آید. آنان با چنین منطق و عقلانیتی میاندیشیدند و عمل میکردند.
مسئله از نظر او صرفاً این نبود که ابوموسی نماینده باشد، بلکه این بود که دو مضری نباید به مثابه نمایندگان طرفین مذاکره کنند، حتی اگر نفع ما در چنین انتخابی باشد. حال آنکه ابوموسی به تعبیر معاویه فردی بود «زباندراز و کودن» و اصولاً خوارج اولیه چنین ویژگیهایی داشتند. گروهی بیتربیت، بدوی، بهانهجو و زباندراز که عدالت و نجابت حاکمی چون امام را برنمیتافتند و جز با شمشیر سفاکی چون حجاج آرام نمییافتند.
- چنانکه گفتیم، اعتراض آنان به دلائل دینی نبود. نوعی تنگنظری و لجاجت و بهانهجویی بدوی بود. هنگامی که شامیان لشکریان امام را به حکمیت فراخواندند، حضرت فرمود این یک حیله است. اصولاً آنان اهل قرآن نیستند که خواهان حکمیت آن باشند. در مقابل، اینان امام را تهدید کردند که در صورت ادامه جنگ حضرت را خواهند کشت و پس از آنکه مسئله حکمیت به اجبار پذیرفته شد و امام ابن عباس را معرفی فرمود، آنان به انتخاب ابوموسی اصرار ورزیدند. گرچه بعید نیست توطئه مشترک معاویه و اشعث به انتخاب ابوموسی انجامیده باشد. بدین معنی که معاویه از او بخواهد که در قبال امتیازاتی که بدو خواهد داد، چنین کند. این احتمال وجود دارد چنانکه بعدها معاویه از چنین شیطنتهایی سود جست. مهم در اینجا سخن و منطق قانعکننده او برای خوارج است. آنان با پیشنهاد او موافق بودند و قانع میشدند، حال به هر علت و نیّتی آن را گفته باشد.
پس از پایان مذاکرات چون نتیجه موافق میلشان نبود، صدا به اعتراض برداشتند که پذیرش حکمیّت اشتباه بوده و امام باید به دلیل تن دادن به آن، توبه کند. حضرت میفرمود قبول آن به دلیل اصرار آنان بود و از چه باید توبه کرد؟ حتی اگر به فرض امام هم سخن آنان را میپذیرفت و آنچه را آنان خواهان آن بودند انجام میداد، باز هم بهانه دیگری مییافتند و به شورشها و هیاهو و بینظمی ادامه میدادند. مشکل بزرگ اینگونه افراد و گروهها این است که میدانند چه نمیخواهند و نه آنکه چه میخواهند. اگرچه مواردی هم وجود دارد که حتی نمیدانند چه نمیخواهند و همچون کودکان و خردسالان بهانهجویی میکنند.
داستان حکمیت موجب شد که آنان باطن خویش را نشان دهند، مجموعهای بیتربیت و بیاخلاق، در ملاء عام به امام توهین میکردند و ناسزا میگفتند و سخن و خطبه ایشان را قطع میکردند. بارها اتفاق افتاد که در برابر فصاحت و بلاغت کلام حضرت گفتند «خداوند او را بکشد که عجب سخنور بزرگی است». اصحاب امام که این همه ناسزا و توهین را تحمل نمیکردند از ایشان میخواستند اجازه دهد تا آنان را مجازات کنند و امام اجازه نمیداد. اگرچه بعدها حاکمان بیرحم و خونریز کوفه اینان را به سختی مجازات کردند. مسئله، مسئله مخالفت با امام نبود، مسئله بدویّت و جاهلیت و بیفرهنگی مطلق بود.
- آنچه به اجمال گفته آمد داستان خوارج در دوران امام علی ابن ابیطالب (ع) است. پس از شهادت امام قدرت بر معاویه مستقر شد که با سیاستی آمیخته از سختگیری و ارعاب و نیز ملایمت و اغماض عمل میکرد. اگرچه او یکی از مهمترین پایهگذاران سیاست تبعیض نژادی و برتری عرب بر عجم بود که پس از مرگ او به اوج خود رسید، و واکنشهای بسیاری را موجب شد. عکسالعمل امویان استبداد، خفقان و خشونت بود که پیوسته افزایش مییافت. این سیاست قهّارانه نارضایتیهای فراوانی را در قلمرو اسلامی و خصوصاً در کوفه و سرزمینهای شرقی آن موجب شد.
در شرائط جدید عملاً دو ایدئولوژی اعتراضی و بلکه برانداز وجود داشت. یکی شیعیان بودند و دیگری خوارج و البته نوع اعتراض و دلائل و روش این دو، دو گونه بود. بهرحال خوارج توانستند به مثابه ایدئولوژیای انقلابی و معترض کسانی را جذب کنند و تا مدتها در سرزمینهای مختلف ادامه یابند. از ایران و ماوراء النهر گرفته تا بینالنهرین و سواحل جنوبی خلیج فارس و تا شمال آفریقا.
اگرچه خوارج بعد از دوران امام علی (ع) میراثدار اسلاف خود بودند، اما تفاوتهای بزرگی با آنان داشتند و لذا برای مطالعه آنان میباید این تفاوتها مدّ نظر قرار گیرد. در دورانهای بعد، خصوصاً در زمان امویان، آنان معترضان بزرگ و متهوّر علیه تبعیض نژادی و ظلم و بیعدالتی و بیدینی حاکمان بودند و این همه به کلی متفاوت است با دلائلی که در زمان امام پیدایش خوارج را موجب شد.
5/3/97 – محمد مسجدجامعی