خلافت و حکومت عثمانی

1- دوران اقتدار خلافت عثمانی
دوران طولانی خلافت عباسی که حدود پنج قرن (از سال ۷۵۰-۱۲۵۸م/ ۱۳۲-۶۵۶ق) ادامه یافت، از حدود یک قرن بعد و تقریباً بعد از معتصم (۸۳۳-۸۴۲م/ ۲۱۸-۲۲۷ق) و حداکثر متوکل (۸۴۷-۸۶۱م/ ۲۳۲-۲۴۷ق)، به نوعی افول میکند که دلایل گوناگونی دارد و تقریباً از اواخر قرن سوم خلفای عباسی جز در موارد استثنائی زیاد قدرتمند نیستند تا آنکه با حمله مغولان خلافت عباسیان کاملاً پایان مییابد.
نکتۀ مهم این است که به دلیل جایگاه خاصی که مفهوم خلافت در طول دوران عباسیان یافته بود، علیرغم سقوط خلافت عباسیان، موضوع داشتن خلیفه آنقدر مهم و جا افتاده بود که بعد از عباسیان خلافت منتقل میشود به مصر. آن زمان المستنصر بالله، از افراد نزدیک به مستعصم آخرین خلیفۀ عباسی، رفت مصر و توسط سلسلۀ ممالیک مصر و علما و فقهای آنجا مورد استقبال قرار گرفت و خلیفه شد و بعد فرزندان او هم به همین ترتیب خلیفه بودهاند. حکومت ممالیک تقریباً به مدت سه قرن به همین شکل ادامه مییابد، تا اینکه عثمانیها تقریباً از قرن دوازدهم و سیزدهم میلادی میآیند و به تدریج قلمروشان را توسعه میدهند.
مهم این است که در افکار عمومی و نخبگان گویا مفهوم خلافت از بغداد میرود به شام و بعد به مصر و سپس به استانبول میآید نزد عثمانیها و سلاطین عثمانی از زمان سلیم به بعد را همۀ اهلسنّت به عنوان خلیفه به رسمیت میشناسند.
نقطۀ عطف عثمانیها همان سلطان محمد فاتح است که قسطنطیه را میگیرد و راه را به سوی اروپای شرقی و منطقۀ بالکان باز میکند. بعد از سلطان محمد فاتح (دوران سلطنت: 1444-1446ق/ 1451-1481م) فرد مهمی بین سلاطین عثمانی، سلطانسلیم (دوران سلطنت: 1512- 1520م) است. او که فرد خیلی قهاری بوده است، برادرانش را کلاً کشت و پدرش را از سلطنت خلع کرد و در زندان انداخت، سپس خلافت را از ممالیک میگیرد و به استانبول میآورد و سلطان ممالیک نیز در جنگ با او کشته میشود. بعدش بخشهای مختلف خاورمیانه و شمال آفریقا تا تونس و مرز مراکش و این طرف تا عراق نیز به تصرف عثمانیها درمیآید. وقتی سلیم میآید قاهره، خلیفۀ عباسی به نام متوکل سوم از نسل بنیعباس که خلیفۀ متفقعلیه بوده است، در اقدام تعجببرانگیزی خلافت را به او واگذار میکند. ولی سلیم متوکل را از مصر با خودش میبرد به قسطنطنیه و استانبول و به او اجازه میدهد که تا آخر عمر همچنان خلیفه بماند و عملاً هم در جای خود ماند. سلیم تا پیش از مرگ متوکل در استانبول، سلطان است ولی بعد از مرگ متوکل خلافتش منتقل میشود به سلیم و خلافت او عملاً مورد پذیرش اهلسنّت قرار میگیرد.
با وجود آنکه عثمانیها عرب نیستند و این مناطق هم عربنشین و یا بربر نشین است، ولی بازهم آنها حدود چهار قرن هم بر این مناطق وسیع با کمترین مزاحمتی حکومت میکنند، درحالیکه بیشتر آنها زبان و خصوصیات و فرهنگ متفاوتی با عثمانیها داشتند. آنچه اینها را واقعاً آرام نگهداشت، عمدتاً به خاطر همین نماد و سمبلبودن عنوان خلافت نزد اهلسنّت و پیوستگی خلیفه و سلطان است که باعث گرایش مردم به عثمانیها میشود. چرا که مسلمانها و مخصوصاً نخبگان علمی و دینیشان عثمانیها را به عنوان خلیفه و قدرت مشروع تلقی میکردند. اگر عثمانیها ویژگی خلافت را نداشتند، در این قلمرو وسیع تحمل نمیشدند و قطعاً واکنشهایی مقابل عثمانیها به وجود میآمد، مخصوصاً در شام و عراق. علت مهم دیگر پذیرش خلافت عثمانیها همان عنصر قدرت و شکوه و جلال و عظمت و قهر و غلبه است که اهلسنّت در خلافت لازم میدانند و عثمانیها واجد و سمبل آن بودهاند. به همین خاطر پس از جا افتادن خلافت و سلطنت سلیم، اولین بار است که عثمانیها، علیرغم غیر قریشی بودنشان، هم به عنوان سلطان و هم خلیفه، مورد پذیرش عموم اهلسنّت قرار میگیرند و تقریباً تمامی مسلمانهای اهلسنّت، از اندونزی و مالزی و شبهقارۀ هند تا مسلمانان ساکن آفریقا، این سلطنت و خلافت را به رسمیت میشناختهاند و در عمل نیز به آن گردن مینهادند. موضوع خلافت به اعتباری مادر همۀ اندیشهها و افکاری است که بعداً به عنوان تطبیق شریعت، حکومت اسلامی، احزاب اسلامی و دین و سیاست مطرح میشود.
بین سلاطین عثمانی ظاهراً تنها سلیم به خلیفهبودنش زیاد تأکید میکرد، بقیه چنین نبودند. علتهای زیادی هم داشت که بخشی از آن فقهی و حدیثی بود و میگفتند خلافت تنها در زمان خلفای راشدین وجود داشته است. بعد از مدتها اولین کسی که در کنار سلطانبودنش به خلیفهبودنش تأکید میکند و خود را خلیفۀ همۀ مسلمانها میخواند، عبدالحمید دوم است(دوران خلافت: 1876-1909م)، لذا نمایندگانی فرستاد به سرزمینهای مسلمانان تا آنها را آگاهی بدهد که شما تحت سلطۀ یک قدرت فرامرزی هم هستید و میان اهلسنّت جا انداختند که بر آنها لازم و بلکه واجب است که باید خلیفهای داشته باشند. دلیل اصلی تأکید عبدالحیمد بر موضوع خلافت فراگیر برای تمامی اهلسنّت، این بود که قدرتش در قلمرو اصلی (ترکیه) در حال تضعیفشدن بود، قلمرو اروپاییاش را نیز از دست داده بود و اروپاییها با او بسیار بد برخورد میکردند، ضمن اینکه فشار داخلی ترکانجوان وجود داشت؛ در این شرایط، عبدالحمید با اعزام نماینده به سرزمینهای اسلامی میخواست به آنها متذکر بشود که اصلی به نام خلافت هم وجود دارد که نباید فراموش نکنید و اگر هم احیاناً در ذهنتان است این تفکر را قویتر بکنید و تصمیم داشت آنها را حساس بکند به اینکه خلیفهای وجود دارد و از این طریق مسلمانهای تمام نقاط جهان را زیر بال خودش قرار دهد.
2- زوال خلافت عثمانی
در زمان سلطان عبدالحمید دوم، عثمانیها در شرایط سختی قرار داشته و دچار مشکلات زیادی بودهاند. چون در بخش اروپایی کشورهای مختلفی اعلان استقلال کردند و ترکیۀ عثمانی کاملاً تحت فشار قلمرو اروپاییاش بوده است. در این شرایط چند جنگ هم بین ترکها و روسها اتفاق میافتد، آنهم با کمک کشورهایی که تحت سیطرۀ عثمانی بودهاند، مخصوصاً بلغارستان. البته به لحاظ شخصی معروف است که عبدالحمید بین سلاطین عثمانی فرد متدین و متشرّعی بوده است، با وجود آن، او سیاست خشن دیکتاتورمآبانه و دیکتاتورمنشانهای را تعقیب میکرده است و در این راستا مجلس اولی مربوط به اواخر دهۀ 70 قرن نوزدهم را منحل میکند که همین امر در نهایت از عوامل مهم ترکیزهشدن عثمانی میشود. البته اقتضای زمان همهاش هم مربوط به عبدالحمید نیست، بلکه کتاب معروفی با عنوان “امپراتوری صحرانوردان” اثر مک ماهون، همینطور مجموع شرایط سیاسی و فکری اروپا که عمدتاً ناسیونالیستی است، در ترکیزهکردن عثمانیها بسیار تأثیرگذار بوده است. در کنار آن، سیاستهای عبدالحمید دوم نیز که حدود سی و سه سال (876-1909) خلافت و سلطنت دارد، در این رابطه بسیار مؤثر بوده است و الغای مشروطۀ اول نیز این شرایط را تشدید میکند. اجمالاً میان کشورهای اروپایی، ظاهراً روسها مایل بودهاند امپراتوری عثمانی را شکست بدهند تا کاملاً از بین برود. ولی قطع نظر از آن، به دلایل مختلف، وجود عثمانی در قرن نوزدهم به نفع بسیاری از کشورهای دیگر هم بوده است؛ زیرا عثمانی مانع تجلّی و تحقق بسیاری از مشکلات بین کشورهای مختلف بود، به همین جهت خواهان ادامهاش بودهاند، ولی به دلیل آنکه نمیخواستند رقیب قدرتمندی داشته باشند، خواهان ضعفش بودهاند. از جمله قدرتهای بزرگ اروپایی، بهویژه انگلیس و فرانسه و تا اندازهای هم هابزبورگها، مایل به ادامۀ حضور عثمانی، به تعبیر خودشان به صورت یک فرد بیمار، بودهاند و چنین موضوعی را از ترکیه میخواستهاند. چرا که ترکیۀ ضعیف را هم به نفع خودشان میدانستهاند و هم مانع نفوذ بیشتر تزارها. زیرا یکی از دلایل نفوذ بیشتر تزارها همین خاصیت ارتدوکسبودن قلمرو عثمانی در اروپاست که عمدتاً ارتدوکسی و کلاً اسلاو بودند.
هرچند این کشورها اجمالاً مایل بودهاند که عثمانی بماند، ولی عبدالحمید قلمروهای اروپاییاش را تا اواخر قرن نوزدهم کلاً از دست میدهد و تنها قلمرو اسلامیاش (خاورمیانۀ عربی و شمال آفریقا) میماند. در مورد شمال آفریقا نیز ایتالیاییها لیبی را میگیرند و در سال 1915 میلادی با انعقاد قرارداد لوزان، لیبی را از آن خود میکنند، در عین حال میپذیرند که رهبری دینی لیبی به لحاظ شیخالاسلام و نظام قضایی آن و موارد دیگر زیر نظر قسطنطنیه و استانبول اداره بشود.
نوع سیاست اروپاییها نسبت به عثمانی در تحولات مربوط به خلافت عثمانی و اهمیت خلافت تأثیر خاص خودش را بیشتر در دو بخش میگذارد: یکی میان ترکها و دیگری میان عربها. در بخش اول، مسئلۀ قومیتگرایی و ناسیونالیسمهای مختلفی که در اروپا وجود داشته، بین ترکها (ارتشیها و دیپلماتها و نخبگان و صاحبمنصبان و تکنوکراتهای ترک) نوعی اعراض از خلافت و مفهوم خلافت و تأکید بر ترکبودن را به وجود میآورد و تقریباً برای اولین بار بود که برای آنان خلافت کمرنگ و ترکبودن مهم میشود. از همینجا جریان اتحاد و ترقی و بعد ترکانجوان به وجود میآید که آنها کلاً با خلافت میانهای نداشتند و هرچه جلوتر میآییم این تصور در آنها قویتر میشود تا اینکه در اوایل قرن بیستم کاملاً قدرت را به دست میگیرند. هدف آنها ترکیزهکردن در تمام زمینهها بود و اینکه همۀ نظامهای آموزشی و انتظامی و خود ارتش، مخصوصاً بخش عربی آن، میباید بالاجبار از زبان ترکی استفاده کنند و اصولاً همه چیز تحت تسلّط ترک و فرهنگ ترک و زبان ترک و ترکبودن باشد.
سیاست ترکیزهسازی چند نتیجۀ طبیعی داشت: نتیجۀ اولش این هست که سیاست عثمانیها از آن شکل قدیمی و سنّتی و به اعتباری دینی خودش خارج گردید و ترکیزه شد و جریان ترکیسازی در نهایت به تضعیف پایگاه و جایگاه خلافت در امپراتوری عثمانی انجامید.
از آن طرف، سیاست ترکیزهکردن عمدتاً با مقاومت مسیحیها مواجه میشود، بیشتر به این دلیل که مسیحیها در مقایسه با مسلمانها، بهویژه در منطقۀ شامات، به نسبت جمعیتی، به مراتب با علوم جدید و با زبانهای اروپایی و در مجموع با دنیای جدید آشناتر بودهاند و این آشنایی نتایجی هم داشته است که بعضاً هم نتایج علمی بوده است.
نتیجۀ مهمتر، واکنش و مقاومت قلمروهای دیگر بهویژه قلمرو عربی در برابر این سیاست است؛ در همین راستا جمعیتی به عنوان جوانان عرب در پاریس در همان اوایل قرن بیستم شکل میگیرد. مسئلۀ اصلی این جمعیت مقابله با سیاست ترکیزهکردن کشورهای عربی است؛ یعنی دقیقاً واکنشی نسبت به آن تزی که ترکانجوان عثمانی داشتهاند. در کنار این مقاومت، مفهوم جدیدی از خلافت نزد آنان شکل میگیرد با عنوان خلافت عربی که قهرمانش شریفحسین است.از نکات بسیار جالب همین است که خلافت به هماناندازه و با همان سرعتی که در داخل عثمانی (در قلمرو عربی خاورمیانه و بهویژه در بخش ترکنشین آن) تضعیف میشود و مرتب دچار بحران میشود تا اینکه به طور کامل آن را از بین میبرند، به صورت همزمان با یک مکانیسم عکسی، خلافت میان عربها اهمیت مییابد که بیشتر اهمیت اقناعی است؛ یعنی احساس واقعی آنان این است که مدل خلافتی موجود تا سقوط عباسیها که قدرت دست عربها بوده است، مدل موفق و شایستهای است که هم میشود به آن تکیه بکنند و هم از آن درس بگیرند و الگوبرداری کنند. در واقع سقوط عثمانی بیشتر به دلیل تقویت سیاست ترکیزم بوده است که همین ترکیزم در مقابل عملاً عربیت و خلافت عربی را تقویت میکند، طوریکه هر مقداری که موضوع خلافت در قلمرو عثمانی مرتب تنزل مییابد، متناسب با آن این طرف خلافت عربی تقویت میشود و صعود میکند. به همین جهت زمانی که شریفحسین در اثر توطئۀ شرارتآمیز لورنس و مجموعهای از شرایط دیگر، قدرت را به دست آورد، بعد از اعلام خلافت عربی سخنان زیادی در توصیف او بیان میشود، از اشعار احمد شوقی در تقدیر و تمجید از او تا سخنان رشیدرضا صاحب المنار که خطبۀ مفصلی در تمجید از خلافت عربی و تقدیر از شریفحسین دارد که توانست کار بسیار خوبی انجام دهد. چنین جریانی منجر به احیای مفهوم خلافت و ایدۀ خلافت عربی شد.
از مسائل مهم اینکه، سقوط عثمانیها بین شیعیان و عموم عالمان دینی مراجع شیعه عراق به عنوان امر منفی دیده میشد و آنان از این جریان ناراحت بودند، زیرا قدرت عراق که دست عثمانیهای مسلمان بود از بین رفت و به جای آنها کفار (انگلیسیها) آمدند و بر عراق مسلّط شدند. ولی علیرغم ناراحتی عموم شیعیان از سقوط عثمانی، همۀ طرفداران خلافت شریفحسین و بسیاری از عربهای اهلسنّت از اینکه شریفحسین با عثمانیها مبارزه میکرد و آنها را از سرزمینهای عربی بیرون میراند، خوشحال بودند.
درباره سقوط خلافت عثمانی معمولاً میگویند توطئۀ بیرونی در کار بوده است و امثال این. البته مسلّم است که از اوایل قرن نوزدهم دستهای اروپاییها در این منطقۀ وسیع خاورمیانه واقعاً عامل مهم و بسیار تأثیرگذاری بوده است، ولی قابل انکار نیست که یک سلسله تحولات داخلی در بسیاری از موارد اتفاق میافتاده که آنها گاهی زمینهساز و گاهی نیز عامل مهم جریانی است که ایجاد شده بود، از جمله در باب خلافت. در این میان افزایش فروپاشی عثمانیها بیشتر به دلیل یک پوسیدگی درونی عثمانی است که حتی قبل از مطرحشدن موضوع ترکیسازی وجود داشته است و رو آوردن آنها به ترکیسم هم ادامۀ آن پوسیدگی قبلی بوده است. هرچند اگر به بحث ترکیسازی زیاد دامن نمیزدند چه بسا میتوانستند خلافت عثمانی را ادامه بدهند. وقتی انگلیسیها آمدند و در این رابطه کار کردند، مسئله اصلی آنها خلافت نبود تا بخواهند توسط شریفحسین خلافت عثمانی را تضعیف کنند و از بین ببرند و خلافت را از ترکها به عربها منتقل کند. زیرا برای یک متفکر سیاسی مهم نیست که خلافت باشد یا نباشد، مهم این است که این موضوع برایش کاربرد و استفاده دارد یا نه.
در مجموع، عثمانی در اواخر دچار چالشها و ناامنیهای گوناگونی میشود که بخش کوچکی از عوامل ناآرامشدن مناطق مسلماننشین زمان عثمانیها این است که اواخر قرن نوزدهم، زمانی که موج ناسیونالیسم قومی اروپایی عثمانی را هم فراگرفت، پدیدۀ ترکانجوان به وجود آمد که شروع کردند به ترکیزهکردن همۀ نهادهای مدنی، انتظامی، نظامی، مدارس، آموزشگاهها، دادگاهها و غیره که همین موضوع اعتراضاتی را در سایر قلمروها، بهخصوص میان عربها به وجود آورد و به جریان خلافت عربی انجامید.
عامل دیگر این است که، به دلیل خلیفهبودن سلطان و اینکه او مظهر اسلامی است که میخواهد مسلّط بشود، شاهد ناآرامیهایی با منشأ تقریباً دینی- سیاسی از طرف عموم اقلیتهای دینی در قلمرو عثمانی، بهویژه شام هستیم.
عامل سوم اینکه تقریباً از اواخر قرن هجدهم عثمانی به نوعی وارد تحولاتی میشود که در اروپا میگذرد. در اروپا قدرتهایی ظهور مییابند، همانند انگلیسیها، فرانسویها، اتریشیها، روسها، پروها و از قرن نوزدهم به بعد ایتالیاییها میآید و اینها جنگها و درگیریهایی با هم داشتند و آنها برای جلوگیری از نفوذ نظامی و امنیتی و استراتژیک و یا نفوذ دینی رقبایشان پیوسته از عثمانی استفاده میکردهاند.
این عوامل در کنار عوامل دیگر منجر به سلسله اعتراضاتی شد که در قرن شانزده تا هجده اصلاً چنین اعتراضاتی نبود. موضوع اصلی این است که الغای خلافت عثمانی تصمیم دفعی و فردی شخص آتاتورک نبوده است، بلکه جریان بسیار جنجالی و پروسۀ کاملاً جدی بوده و بحثهای زیادی هم بهویژه بعد از 1918م، در آن مطرح میشود. زیرا در این زمان ترکیۀ عثمانی دچار مشکلات گوناگون داخلی و جنگهای داخلی میشود که افراد و کشورهای مختلفی میآیند سرزمینهای زیادی حتی ترکیۀ موجود را میگیرند و بعد آن پیمانهای سِور و سپس قرارداد لوزان شکل میگیرد. نقش مهم آتاتورک زمانی معلوم میشود که بعد از جنگ جهانی اول (1918م) با آمدن یونانیها، انگلیسیها، فرانسویها و حتی ایتالیاییها وضعیت ترکیۀ عثمانی بسیار ناجور و آشفتهای شد و هر بخش آن تحت تسلّط نیروهای مختلف خارجی قرار گرفت. در سال 1920 پس از امضای پیمان سِور بین امپراتوری عثمانی و اروپاییها (امپراتوری آلمان و امپراتوری اتریش- مجارستان)، عملاً ترکیهای اصلاً وجود نداشت و تنها همان بخشهای مربوط به آنکارا و اطراف آنکارا به عنوان ترکیه مانده بود، چون فرانسویها از شرق و انگلیسیها و یونانیها و ایتالیاییها از بخش غربی آن وارد شده بودند. آن کسی که ترکیه را در مرزهای موجود که مطابق همان پیمان لوزان 1923 است، تثبیت و ایجاد کرد، عملاً آتاتورک است که حقیقتاً کار مهمی هم انجام داد. به همین جهت به او غازی میگویند، زیرا فرمانده بسیار موفقی بود. لذا اینکه خلافت توسط خود مسلمانها و شخصی مثل آتاتورک منحل میشود کاملاً فرق میکند با آنجایی که توسط یک گروه و لشکر غیر مسلمان خلافت سقوط کند، لذا انحلال خلافت عثمانی با مورد عباسی، کاملاً در دو وادی متفاوت است. البته منهای اینکه در آن اوایل قرن بیستم، انحلال خلافت عثمانی به معنی ضعف و مورد هجمه قرار گرفتن مسلمانها توسط فرنگیها و استعمار غرب است که مسئلۀ دیگری است.